بازدید این صفحه: 4113 تاریخ انتشار: 1393/8/22 ساعت: 01:49:20
فلسفه سياسي شيعه با نظر به ديدگاه هاي علامه طباطبايي / صادق حقيقت
دكتر صادق حقيقت با توجه به دیدگاه های علامه طباطبایی در خصوص فلسفه سیاسی شیعه در روزنامه اعتماد می نویسد:...
موضوع: دیدگاه
به گزارش مرجع ما (پایگاه اطلاع رسانی مراجع شیعه)؛
دكتر صادق حقيقت با توجه به دیدگاه های علامه طباطبایی در خصوص فلسفه سیاسی شیعه در روزنامه اعتماد می نویسد: سويه سياسي انديشه علامه طباطبايي از وجوه مغفول تفكر اين متفكر معاصر ما است. عموما علامه را به عنوان مفسر بزرگ قرآن كريم مي شناسند، آنها نيز كه با علوم انساني آشنايند، عمدتا ايشان را به عنوان فيلسوفي صدرايي كه اصول فلسفه و روش رئاليسم، بدايه الحكمه و نهايه الحكمه را نگاشته، مي شناسند. يعني عموما علامه به عنوان متفكري شناخته مي شود كه به مباحث فلسفه اولي پرداخته و كمتر به فلسفه سياسي و اجتماعي توجه كرده است. با اين همه علامه در معرفت شناختي با طرح مبحث ادراكات اعتباري مبنايي براي ايجاد نوعي فلسفه سياسي و اجتماعي پي ريخته است. گفتار حاضر گزارشي از چهارمين جلسه سلسله مباحث فلسفه سياسي شيعه است كه دكتر سيد صادق حقيقت، استاد علوم سياسي دانشگاه مفيد قم، در موسسه پرسش ارايه كرده است. در اين درسگفتار دكتر حقيقت بر اساس همين ابداعات علامه و ديدگاه هاي ويژه او در مبحث ادراكات از مباحث معرفت شناسي، پيامدهاي اين نظرات را در انديشه سياسي و اجتماعي بررسي مي كند و اهميت و عمق آنها را نشان مي دهد .
زمينه و زمانه علامه
علامه سيد محمد حسين طباطبايي (١٢٨١-١٣٦٠ خورشيدي) متاثر از اساتيد مشروطه خواه مثل مرحوم ناييني بوده است. عبدالباقي طباطبايي پسر ايشان در يك گفت وگوي شفاهي گفته كه پدر علامه، در ماجراي مشروطه به شهادت رسيده است. علاوه بر اين در جريان ملي شدن نفت نيز ايشان به دولت مصدق تمايل داشته اند و آيت الله بروجردي را ترغيب كرده اند كه از مصدق حمايت كند. در كنار مساله سياسي بودن خانواده، نوعي محافظه گرايي در انديشه سياسي و رفتار علامه مشاهده مي شود. مثلاايشان در زمان شاه به شكل خاص عملي سياسي انجام ندادند و در دوره جمهوري اسلامي نيز به شكل خاص طرفداري يا مخالفتي در حوزه انديشه سياسي با كسي نداشتند. بنابراين علامه در عمل اصلافعاليت سياسي نداشتند. از نظر شخصيتي نيز علامه طباطبايي، علاوه بر فيلسوف بودن، مفسر قرآن نيز بودند. فلسفه ايشان صدرايي است و بنابراين يكي از كاربردهاي فلسفه صدرايي در انديشه سياسي علامه است. ايشان روش خاصي در تفسير داشتند و معتقد بودند كه آيات قرآن مفسر يكديگرند و ٢٠ جلد تفسير الميزان ايشان جزو مهم ترين تفاسير شيعي قرار گرفته است. علامه در كنار تفلسف و تفسير، فقيه برجسته يي نيز بود و در عرفان عملي هم يد طولايي داشتند، به اين نكته اخير در كتاب زيرآسمان هاي جهان (گفت وگوي داريوش شايگان با رامين جهانبگلو) اشاره شده است.
معرفت شناسي علامه طباطبايي
مشرب فلسفي علامه طباطبايي صدرايي است، يعني معتقدند كه اولاواقعيتي هست، ثانيا اصالت با وجود است، ثالثا وجود مشكك و ذومراتب است، رابعا حركت جوهري است، خامسا ميان علت و معلول ربط علي وجود دارد، سادسا عالم داراي خالق است و سابعا انسان در محور عالم نشسته است. در مبحث معرفت شناسي علامه، بحث نخست اين است كه آيا امكان شناخت وجود دارد يا خير. علامه به تبع حكمت صدرايي و حكمت مشايي برخلاف سوفسطاييان شناخت را ممكن مي داند. شناخت به حضوري (علم به خود شيء) و حصولي (علم به تصوير شيء) تقسيم مي شود. شناخت حصولي خود به حقيقي و اعتباري تقسيم مي شود و ادراكات اعتباري ريشه در ادراكات حقيقي دارند. مساله مهم از نظر علامه اين است كه وحي ارزش معرفت شناختي دارد. يعني اگر دو محور وحي و نقل از يك طرف و عقل از سوي ديگر داشته باشيم، عقل از وحي بي نياز نيست و هر دو واقعيات را به ما نشان مي دهند. بحث مهم اعتباريات براي علامه در ارتباط با آراي نسبي گرايانه در اخلاق مطرح شده است. آيا مي شود نسبي گرايي اخلاقي را پذيرفت؟ علامه براي نقد نسبي گرايي اخلاقي بحث اعتباريات را مطرح كردند. از ديد ايشان اعتباريات اقسام مختلف دارند. يك تقسيم ايشان درباره اعتباريات، تقسيم ميان عمومي ثابت و خصوصي متغير است. برخي از اعتباريات به تعبير ايشان ماقبل اجتماع هستند (مثل تغذيه) اما برخي از مفاهيم مابعد اجتماع هستند (مثل دين، ملكيت يا قدرت). نكته مهم اين است كه اعتباريات ماقبل اجتماع متغير نيستند، اما اعتباريات مابعداجتماع وابسته به اجتماع هستند و بنابراين مي توانند تغيير كنند. براي مثال روابط قدرت از يك جامعه به جامعه ديگر تغيير مي كند و به همين خاطر مي توانند متغير شوند. اما وضع براي دين چطور است؟ از ديد ايشان از نظر عقلي هيچ منافاتي ندارد كه خداوند براي يك گروه از انسان يك دين و براي گروهي ديگر دين ديگري را تشريع كند. بنابراين نتيجه مهم بحث اعتباريات علامه اين است كه اعتباريات مابعداجتماع متغير هستند و ضرورتي براي ثابت بودن شان نيست. اين نظريه كه الزامات و پيامدهاي بسيار مهمي را به همراه دارد، با بحث ارتباط هست و بايد ارتباط پيدا مي كند. اين نظريه مي گويد علم اگر صد شگرد انگيزد/ بايد از هست بر نمي خيزد (از قضاياي هست دار، قضاياي بايد دار نتيجه نمي شود) . مهم ترين فيلسوفي كه اين نسبت (يا عدم نسبت) را مطرح كرد، ديويد هيوم است. در نسبت هست و بايد، مساله اول اين است كه آيا به لحاظ منطقي نسبتي ميان بايدها و هست ها هست يا خير و مساله دوم كه مهم تر است اين است كه سنخ گزاره هاي بايد و هست، از نظر وجودشناسانه آيا يكي است يا خير؟ به مساله اول به راحتي اين پاسخ ارايه مي شود كه منطقا ميان هست و بايد ارتباطي نيست. اما مساله دوم مهم است. ظاهر بحث علامه اين است كه ميان هست ها و بايدها به لحاظ هستي شناسانه ارتباطي نيست. اين مبناي علامه منطقا مورد توجه امثال دكتر سروش قرار گرفته است. زيرا سروش در مباحث معرفت شناسانه و روش شناسانه اش ابطال گراست و مباني ابطال گرايي پوپر، بسيار شبيه اثبات گرايي است (زيرا هر دو به عدم نسبت ميان هست و بايد باور دارند). در مقابل كساني ميان آيت الله مصباح به ارتباط ميان هست و بايد قايلند، و از ضرورت بالقياس سخن مي گويند. توماس اسپريگنز در كتاب «فهم نظريه هاي سياسي» از ارتباط ميان هست و بايد سخن مي راند. او معتقد است كه در فلسفه سياسي گزاره هاي بايد و نبايد زياد است و بنابراين بايد بتوان رابطه يي ميان بايد و هست برقرار كرد. كار او چند مرحله دارد. او مي گويد بحراني وجود دارد كه فيلسوف آن را در مي يابد و علت يابي مي كند و يك جامعه آرماني براي آن تبيين مي كند. در همه اين مراحل، با گزاره هاي هست دار طرف هستيم. بعد از اين مراحل فيلسوف سياسي تجويز مي كند و مي گويد بايد چنين شود. مثلاهابز بحران امنيت را درك، چرايي وجود آن را تبيين كرد و سپس يك جامعه آرماني ترسيم كرد كه در آن قدرت به شخص ثالث (لوياتان يا دولتي با قدرت تام) مي رسد و در مرحله پاياني به اين تجويز رسيد كه انسان ها براي گذر از وضعيت طبيعي، با قرارداد اجتماعي، طرفين قرارداد قدرت خود را به شخص ثالثي تفويض مي كنند. اسپرينگز معتقد است كه در انسان ها انگيزه طبيعي آدمي وجود دارد كه طبق اين انگيزه ها ما مي فهميم كه بايد شاد باشيم، نظم داشته باشيم و بهنجار باشيم، استبداد نداشته باشيم و به سمت نابودي خويش نرويم. اين انگيزه ها در انسان هست كه مي شود آن را فطرت خواند. به دليل وجود اين انگيزه ها انسان از هست به بايد مي رسد. البته محدوديت هايي مثل پيچيدگي داده ها، افق قابليت ها، محدوديت امكانات، محدوديت ضرورت ها، تفكيك واقعيت از اوهام، واقعيات دردسرساز، تدابير و اولويت ها و تجويزها به عنوان نظرات دورانديشانه وجود دارد كه توضيح آنها بحثي مستقل مي طلبد. نتيجه فلسفي در حوزه سياست از اين بحث آن است كه مباحث حوزه سياست، در حيطه اعتباريات بعدالاجتماع و در نتيجه متغير است. اين بحث علامه، بحثي فلسفي است، يعني علامه بر اساس استدلال به اين موضوع مي رسد
انسان شناسي علامه طباطبايي
نوع بحث هاي علامه به اصحاب قرارداد شباهت دارد، منتها ايشان اسمي از اصحاب قرارداد نياوردند، بر عكس آيت الله دكتر مهدي حائري يزدي كه در بحث وكالت نظريه اش را نوعي قرارداد اجتماعي مثل روسو مي خواند، با تفاوت هايي كه با او دارد. علامه در انسان شناسي نيز نظريه استخدام را دارد. يعني انسان ها بالطبع، به دنبال ايثار، از خودگذشتگي و همكاري با يكديگر نيستند، بلكه بالطبع به دنبال به خدمت گرفتن يكديگر هستند. يعني انسان ها در وضعيت طبيعي، به دنبال بهره كشي از يكديگر هستند. نتيجه اين ديدگاه آن است كه انسان ها با يكديگر تعاون (وارد قرار مي شوند) مي كنند كه در آن جا بر سر مسائل اجتماعي به توافق مي رسند. بنابراين علامه به جاي تاكيد بر مسائل فطري و نيك سرشتي انسان بر بدسرشتي انسان تاكيد دارد. در فرهنگ ديني سرشت انسان تركيبي از وحي روحاني و گل كه نماد ماديت است، است. علامه در اين آموزه بر جنبه مادي و منفي انسان تاكيد مي كند. انسان ها با اين روحيه استخدام، تعاون و مفاهيمي را جعل مي كنند (اعتباريات مابعدالاجتماع) مثل ملكيت بر اساس آباد كردن. دكتر يزداني مقدم نظريه استخدام علامه را با نظريه قرارداد اجتماعي هابز مقايسه كرده است. بحث ديگر در انسان شناسي علامه فقر وجودي مستمر انسان نسبت به منبع فيض است. بحث ديگر دو ساحتي بودن انسان به صورت جسمانيه الحدوث و روحانيه البقاء است. بحث نهايي نيز كمال طلبي انسان هاست.
روش شناسي علامه
علامه معتقد است كه در درون انسان فطرت وجود دارد. روش عقلي (فلسفي) معتبر است اما محدوديت هايي نيز دارد و بنابراين ما به وحي نياز داريم. احكام شريعت نيز دو دسته اند: ثابت و متغير. يعني برخي احكام همه زماني و همه مكاني است، اما برخي احكام براي برخي مكان ها و زمان هاست. همچنين علامه معتقدند كه انسان ها به احكام متغير از طريق خرد جمعي مي رسند.
مباحث علامه در انديشه سياسي
١- ضرورت حكومت به دليل وجود تفاوت انسان ها
٢- فطري بودن ضرورت حكومت
٣- گواهي تاريخ بر ضرورت حكومت
حكومت ها بر دو دسته اند: اول استبدادي و دوم غيراستبدادي. علامه حكومت هاي غيراستبدادي را اجتماعي مي خواند. مرحوم ناييني نوع غيراستبدادي را ولايتيه مي خواند. قانون نيز يا الهي (دين خدا) يا بشري (بر اساس خرد بشري بر اساس مشورت) است. اختلاف مرحوم ناييني با شيخ فضل الله نوري اين بود كه شيخ فضل الله معتقد بود كه ما حق تشريع نداريم و پارلمان نمي خواهيم و همه چيز را خدا تعيين كرده است. ناييني در پاسخ مي گويد ما جايي كه قوانين به صراحت مشخص است، اين ديدگاه را قبول داريم. اما حوزه يي هست كه در آن قوانين شرعي مشخص نيست و انسان در پارلمان براي اين حوزه تشريع مي كند. اين تشريع انسان در برابر شرع الهي نيست، در كنار آن است. بحث علامه در تقسيم قانون به الهي و بشري نيز شبيه بحث ناييني است و مشروطه خواهي از اين بحث مشخص مي شود. علامه نسبت به دموكراسي غربي منتقد است و آن را دموكراسي واقعي و مبتني بر وحي نمي داند. اما من معتقدم كه انديشه سياسي ايشان نوعي از دموكراسي را بر مي تابد. يعني علامه به نظر من در مجموع نوعي مردمسالاري سازگار با دين را باور دارد. بحث ديگر نسبت ميان انسان ها نزد علامه است. اصل محافظه كاري در بيان علامه وجوپد دارد. ايشان در كتاب «بحثي درباره مرجعيت و روحانيت» مي گويد مساله ولايت و حكومت امري فطري است. بنا به نظر ايشان ائمه (ع) و پيامبر (ص) به شكل انتصابي ولايت سياسي دارند. بعد از ائمه حكومت اسلامي مصلحتي است. به عقيده من منظور از مصلحتي اين است كه امكان برداشت نگرش مردمسالارانه از ديد علامه وجود دارد.
جمع بندي
به عقيده من علامه طباطبايي داراي فلسفه سياسي و در نتيجه انديشه سياسي بوده است. يعني آن جايي كه به گزاره هاي خاص استناد مي كند، از عقل استفاده مي كند، اين با استفاده از دين در مباحث انسان شناختي يا مباحث سعادت اخروي منافات ندارد. در ضمن فلسفه سياسي علامه نظام مند است، يعني صدر و ذيل آن با يكديگر هماهنگ است. هستي شناسي، معرفت شناسي، قرآن شناسي، انديشه سياسي، وحي شناسي، استلزامات انديشه سياسي و... در انديشه علامه هماهنگ هستند. در ضمن فلسفه سياسي نو و بديع است. زيرا در فاصله ايشان تا ملاصدرا فيلسوف سياسي نداريم كه درباره فلسفه سياسي به اين شكل منظم بحث كرده باشد. همچنين فلسفه سياسي علامه بسيار مهم و مبناساز است. بحث اعتباريات و انسان شناسي علامه مبناساز است. علامه نسبت ميان فلسفه سياسي و فقه سياسي را مشخص نكرده است. از اين جهت فارابي از او يك قدم جلوتر است، زيرا ميان اين دو ديسيپلين نسبتي بر قرار نكرده است. بنابراين در انديشه علامه ميان فلسفه سياسي و فقه سياسي همروي وجود ندارد. اما همروي به معناي معرفت شناختي ميان عقل و نقل در انديشه ايشان وجود دارد. همچنين ايشان شهود را جزو منابع معرفت شناختي مي داند. نكته سوم آنكه به نظر بنده امكان برداشت مردمسالارانه و دموكراتيك با وجود عدم تصريح علامه، از انديشه ايشان وجود دارد. مساله آخر آنكه به تعبير دكتر نصر، علامه طباطبايي هگل ايران بود، يعني مبنا ساز بود. اما چون هم هگل و هم علامه طباطبايي مباني كلي داشتند، كساني كه از علامه طباطبايي متاثر شدند، به اشكال مختلف از او تاثيرپذيرفتند. سنتي ها، سنت گراها، نوگراها و بنيادگراها هر يك به نحوي از انحا از علامه متاثر هستند. يعني هم مطهري، هم سيد كاظم حائري، هم سيد حسين نصر، هم شمس الدين و هم سيد محمد باقر صدر از علامه متاثر هستند.
کد خبر: 1393822302049
1393/8/22
|