بازدید این صفحه: 5125 تاریخ انتشار: 1393/2/4 ساعت: 10:31:44
روایت آیت الله سید محمد موسوی بجنوردی از پدر / شیوه درس ایشان تحقیقی بود
بیوت شریف آیت الله العظمی آقا سید ابوالحسن اصفهانی و آیت الله العظمی آقامیرزا حسن بجنوردی از بیوت مشهور و بسیار مورد احترام بزرگان علم و دین در دوره های گذشته تا کنون است.
سالروز ارتحال عالم پارسا و فقیه والا مقام، دوست و همراه حضرت امام؛ آیت الله العظمی میرزا حسن بجنوردی بهانه ای است تا ابعاد شخصیتی و سرگذشت زندگی آن عالم وارسته را از منظر فرزند بزرگوارشان آیت الله سید محمد موسوی بجنوردی مرور کنیم.
علاقمندیم در ابتدا مختصری در باره شخصیت پدربزرگوارتان مرحوم آیت الله العظمی آقا میرزا سید حسن بجنوردی رحمه الله علیه بشنویم !
موضوع: گفتگو
به گزارش مرجع ما به نقل از جماران؛ بیوت شریف آیت الله العظمی آقا سید ابوالحسن اصفهانی و آیت الله العظمی آقامیرزا حسن بجنوردی از بیوت مشهور و بسیار مورد احترام بزرگان علم و دین در دوره های گذشته تا کنون است.
سالروز ارتحال عالم پارسا و فقیه والا مقام، دوست و همراه حضرت امام؛ آیت الله العظمی میرزا حسن بجنوردی بهانه ای است تا ابعاد شخصیتی و سرگذشت زندگی آن عالم وارسته را از منظر فرزند بزرگوارشان آیت الله سید محمد موسوی بجنوردی مرور کنیم.
علاقمندیم در ابتدا مختصری در باره شخصیت پدربزرگوارتان مرحوم آیت الله العظمی آقا میرزا سید حسن بجنوردی رحمه الله علیه بشنویم !
پدر من مرحوم آیت الله العظمی آقای آمیرزا حسن موسوی بجنوردی در سال 1310 قمری در بجنورد متولد شد. تا سطح ادبیات و صرف میر را در همان بجنورد خواند. تقریبا در چهارده سالگی آمد مشهد در درس ادیب نیشابوری اول شرکت کرد. میرزا عبدالجواد ادیب نیشابوری (ادیب نیشابوری اول)، استاد ادیب دوم بود که ملک الشعرای بهار در تاریخ فوت او می گوید: «دور ادب نپرورد بهر ادیب تالی / جای ادیب خالی جای ادیب خالی». مرحوم پدرم می گفت: «وقتی درس ادیب نیشابوری اول می رفتم ایرج میرزا و ملک الشعرای بهار و دیگران هم بودند و به درس او می آمدند.» خیلی هم از ادیب اول در تسلطش به ادبیات عرب و ادبیات فارسی تعریف می کرد. پدرم ادبیات و سطح را که تمام کرد فلسفه را پیش مرحوم حاجی فاضل حکیم گذراند. حاجی فاضل حکیم شاگرد حاج ملا هادی سبزواری بود و فقه و اصول را نیز نزد مرحوم میرزای شیرازی بزرگ (آمیرزا حسن شیرازی) و آقابزرگ (حاج آقا بزرگ خراسانی شاگرد درس اسفار میرزای جلوه) بوده. بعداً پدرم در مشهد مدرس کفایه و مکاسب و اسفار بود. ایشان می گفت: «من یک مسافرتی به تربت حیدریه کردم. با دو نوجوان (محمود شهابی و راشد) خیلی خوش استعداد برخورد کردم. این ها را با خودم آوردم مشهد.. گفت این ها را آوردم مشهد با خودم. گذشت تا به جایی رسید که بنا شد برایشان اسفار درس بگویم. در این بین بدیع الزمان فروزانفر هم آمد در درس اسفار شرکت کرد.» به همین جهت این سه بزرگوار تمام اسفار را پیش پدرم خواندند. خب تقریبا مجتهد متجزی شده بود. احساس کرد دیگر این جا به درد نمی خورد. باید به نجف برود. هجرت کرد رفت نجف و در فقه حضرت آیت الله العظمی فقیه بزرگ جهان تشیع آقای آسید ابوالحسن اصفهانی شرکت کرد.
چه سالی از مشهد به نجف هجرت کردند؟
1340 قمری. شاگرد آسید ابوالحسن شدند. همچنین به درس مرحوم میرزای نایینی هم می رفت. آن وقت او کتاب الصلاه را شروع کرده بود. در اصول مرحوم آقا ضیا اراکی هم شرکت می کرد. پدرم خیلی مرحوم آسید ابوالحسن اصفهانی را قبول داشت. می گفت: «او واقعاً فقیه بود. به قدری ذوق فقاهتش فوق العاده بود که انسان از درسش بسیار لذت می برد.» نیز می گفت: «آن زمان دوره اصول مرحوم آقای اراکی سه سال طول می کشید. چون هنوز تقریرات میرزای نایینی منتشر نشده بود. بعد که منتشر شد چون مرحوم اراکی او را رد می کرد، درسش شش سال طول می کشید. در اصول حرف های خودش را می گفت. تمام شد رفتم درس اصول میرزای نایینی. اصول میرزای نایینی تقریباً شش سال طول می کشید. همزمان در فقه مرحوم آسید ابوالحسن اصفهانی و فقه میرزای نایینی هم شرکت می کردم. آسید ابوالحسن اصفهانی کتاب طهارت، کتاب صلاه و کتاب حج را گفت.» به هر حال پدرم تقریبا 24 سال درس ایشان رفت. خیلی از فقاهتشان تعریف می کرد. مرحوم میرزای نایینی صلاه و بعد مکاسب را گفت. همین تقریرات «منیه الطالب» که از مرحوم آشیخ موسی خوانساری منتشر شده و تقریرات مرحوم آشیخ محمدتقی آملی برای آن مکاسبی است که مرحوم میرزای نایینی گفت.
کی تدریس را شروع کردند؟
بعد از فوت آقا ضیاء اراکی درس خارج اصول شروع کرد. تا مرحوم آسید ابوالحسن اصفهانی بود فقه شروع نکرد. بعد از فوت مرحوم آسید ابوالحسن اصفهانی در بجنورد و قسمتی از خراسان از ایشان تقلید کردند. کم کم تدریس فقه هم شروع کرد. درس های فقه و اصول ایشان مستمر بود. کثیری از بزرگان از جمله حضرت آیت الله العظمی وحید خراسانی، علامه جعفری، آشیخ مسلم ملکوتی و از عراقی ها آیت الله آسید یوسف حکیم (پسر مرحوم آیت الله العظمی حکیم)، مرحوم آیت الله آسید حسن خِرسان، مرحوم آیت الله شیخ محمدجواد آل رازی، مرحوم آیت الله شیخ محمد طه آل رازی و مرحوم آیت الله سید محمدعلی حکیم (پدر آیت الله سید سعید حکیم که الان مرجع است) به فقه ایشان می آمدند. فضلا بودند. درس ایشان خیلی تحقیقی بود. یعنی طلبه مبتدی نمی توانست بیاید. افرادی می آمدند که نزدیک درجه اجتهاد بودند. ایشان 25 سال فقه گفت. کتاب طهارت، کتاب صلاه، کتاب صوم، زکات و خمس را گفت. اصول را هم شب ها در مسجد شیخ طوسی می گفت. آن جا هم خیلی از بزرگان می آمدند. تقریباً حدود پنجاه سال پیش حضرت آیت الله آقای خامنه ای و آیت الله هاشمی رفسنجانی و مرحوم ربانی املشی، که نوجوان بودند، آمدند نجف. این ها در اصول پدرم شرکت می کردند. جالب است پدرم این ها را به اسم نمی شناخت. یک شب آقای هاشمی رفسنجانی نیامد. پدرم سوال کرده بود: «این شیخی که ریش ندارد خیلی خوب چیز می فهمد. کجاست؟» معلوم می شود چند اشکال کرده بود. پدر من زود از کسی تعریف نمی کرد. علی کل حال اکثر محققین و مدرسینی که الان یا مرجع شده اند یا فوت کرده اند به درس ایشان می آمدند. چون ایشان به زبان عربی درس می داد علمای عرب هم به درسش می آمدند. بعد هم پدرم داماد مرحوم آیت الله العظمی آسید ابوالحسن اصفهانی شد. مرحوم آسید حسن عنایت خیلی خاصی به ایشان داشت. دیدم اجازه اجتهادی به ایشان داده که دیدنی است. بسیار درباره ایشان تمجید و مدح کرده. عین همان را هم میرزای نایینی و مرحوم آقا ضیای اراکی داده بودند. یعنی سه استادش. ندیدم کسی اجازه اجتهاد به این شکل بدهد.
اجازه آسید ابوالحسن را هنوز دارید؟
نه متاسفانه. رفتم نجف. قبل از این که بیایم یک سری نوشته ها و پنج جلد قواعد فقهیه، که الان چاپ نشده، و دو جلد شرح اسفار را در یک کیسه پلاستیکی در زیرزمین گذاشتم. زیرزمین هایی در نجف هست که چهل پله تا روی زمین فاصله دارد. به آن سرداب می گویند. زمین آن جا را کندم و کیسه پلاستیکی را در آن گذاشتم تا محفوظ بماند. بعد از پیروزی انقلاب به ایران آمدم. قبل از آن از پاریس به نجف رفته بودم. انقلاب که پیروز شد در نجف جوان ها را به برپایی تظاهرات تحریک کردم. مقداری عکس امام از کرمانشاه برایم آمده بود که به آن ها دادم. آن جا ساواک خیلی رودست خورد که این ها از کجا آمده است. شب دوم باز بدون این که کسی متوجه بشود باز یک مرتبه این ها با عکس های امام به صحن آمدند. ساواک نجف داشت گیج می شد که چه کسی این ها را دارد تحریک می کند. شب سوم یک نفر را گرفتند. بعد از شکنجه گفت که فلانی این ها را داده. به من خبر دادند که فردا شب از بغداد قرار است بیایند و دستگیرم کنند. تقریباً ساعت یازده شب با مادر و همسر و دو فرزندم سوار ماشین شدیم و به بغداد رفتیم. آن موقع مادرم زنده بود. یکسره رفتیم فرودگاه. لطف خداوند تبارک و تعالی را هیچ وقت فراموش نمی کنم که دیدم هواپیمایی آمده که می خواهد به تهران برود. زود بلیط گرفتم سوار این هواپیما شدم و به تهران آمدیم. بعد معلوم شد همان شب با تشریفاتی آمده بودند بنده را دستگیر کنند. خدا ما را نجات داد. به هر حال آن اجازات اجتهاد ایشان را آن جا گذاشتم.
ایشان دیگر در چه زمینه هایی استعداد داشت؟
در ادبیات عرب و اشعار. حافظه عجیبی داشت. تمام شعر جاهلی امرؤالقیس و دیگران را حفظ بود. یک خاطره جالب از حدود پنجاه سال پیش برایتان نقل کنم. جرج جرداق آمد نجف. مرحوم امینی، صاحب الغدیر، گفت ما باید نجف را به این مرد معرفی کنیم. چون مسیحی بود. مرحوم امینی آمد نزد پدر من. گفت: «ما دیدیم بهترین راه برای معرفی نجف این است که او را پیش شما بیاوریم.» جرج جرداق آمد منزل ما. قشنگ یادم می آید. آمد پیش پدرم. پدرم خواست اول یک ضربه فنی به او بزند. گفت: «اسئلنی نثرا و اجیبک شعرا / به نثر از من سؤال کن! با شعر به تو جواب می دهم.» او ماتش برد که یک سید ایرانی این را می گوید. پدرم شروع کرد معلقات سبع را خواند. ماتش برده بود. مرحوم امینی می گفت: «او گفت: باید همان اول من را این جا می آوردی. من را جاهای دیگر چرخاندی. این سید ایرانی چیست این قدر در ادبیات عرب و فلسفه تسلط دارد.» مانده بود که چطور می شود یک فرد این قدر محفوظات داشته و همه اشعار جاهلی از امرؤالقیس و لبید و دیگران را حفظ باشد. خیلی عکس العمل خوبی داشت.
گذشت تا این که تقریبا بیست سال پیش رفتم لبنان پیش جرج جرداق. خب من خیلی مریدش هستم. گفتم: «می خواهم دستت را ببوسم. تو این کتاب الامام علی را نوشتی. انگشتانت را می خواهم ببوسم.» گفت: «تو فرزند رسول الله هستی من باید این کار را کنم.» گفتم: «شما نمی دانی چقدر عالی نوشتی. چقدر آدم لذت می برد به کتابت نگاه می کند.» بعد گفتم: «من پسر همان هستم که وقتی سی سال پیش آمدی نجف به تو گفت اسئلنی نثرا و اجیبک شعرا.» پیرمرد بلند شد مرا بغل کرد و گفت: «تو پسر او هستی؟» گفتم: «بله». همان طور شروع کرد به بوسیدن من. گفت: «پدر شما، اعجوبه زمان بود. در تمام تاریخ فردی مثل او ندیدم و نشنیدم آدم این قدر تسلط داشته باشد. آن هم یک ایرانی در ادبیات عرب.» باز من تعریف کردم از کتابش. هدفم این بود. گفتم: «یقین داشته باش با نوشتن این کتاب حضرت مسیح و حضرت مریم العذرا را بسیار شاد کردی. بگذریم از این که جد ما رسول الله و حضرت زهرا و تمام صالحین از کتاب تو لذت می برند.» به نظر من مسلمان شده بود. یعنی از روی شناخت علی مسلمان شده بود.
می شود چنین کتابی را نوشت و مسلمان نشد؟
عاشق امیرالمومنین بود. عاشق بود. می گفت: «متحیریم که چطور می شود موجودی این قدر کمالات و ارزش ها داشته باشد. یک جهان کمال و ارزش بود. اصلا عاشق بود، عاشق.» امیدوارم خدای تبارک و تعالی به پاداش این کتاب او را به بهشت ببرد.!
روش شاگردپروری پدرتان و ارتباطش با شاگردان چطور بود؟ چطور نخبگان و بزرگان را گرد خودش جمع کرده بود؟
ایشان با شاگرد دوست بود. اصلا استاد و شاگردی نمی کرد. رفیق بود. بسیار به اشکال ها جواب می داد. دوست داشت اشکال بکنند. تشویق می کرد. لهذا شاگردانش نسبت به او حالتی مثل عاشق داشتند. وقتی آیت الله حکیم فوت کرد. تمام مردم عراق می گفتند که سید یوسف مرجع ماست. اقبال عجیبی به او داشتند. سید یوسف آیتی در تقوا بود و قبول نمی کرد. تقریبا دو ماه بعد از فوت مرحوم آیت الله العظمی حکیم ساعت سه بعدازظهر بود در خانه مان را زدند. رفتم دیدم آقای آسید یوسف حکیم با پسرش آمده و یک بقچه و دفتر هم در دستش است. پدرم خواب بود. بیدارش کردم و گفتم: آسید یوسف آمده.» گفت: «بگو بیاید.» چون شاگردش هم بود. گفتم: «من خجالت می کشم.» خودش گفت: «سید یوسف! تعال / بیا!» آمد به اتاق و نشست. بقچه پر از پول بود و آن دفتر هم دفتر شهریه آقای حکیم بود. گفت: «سه چهار شب است خوابم نمی برد. من که هستم که شهریه بدهم. [دو ماه شهریه داده بود] من چه کاره هستم شهریه می دهم. این پول و دفتر را آوردم پیش شما.» می خواست بگوید پدرم را اعلم می داند. پدرم به او گفت: «پیش بقیه آقایان رفتی؟» گفت: «نه، من با بقیه کار ندارم. این پول سهم امام است. آوردم برای شما. این هم دفتر شهریه است.» پدرم گفت: «پول را که به من بدهی بنده باید به طلبه ها بدهم. چه کسی بهتر از تو؟ تو بده.» گفت: «پس باید هرچه در این دفتر نوشته را قبول کنید.» گفت: «من نمی دانم در دفتر چیست.» گفت: «پس اجازه می دهید همان ماهانه ای که پدرم به برادرانم می داد را بدهم؟» پدرم گفت: «قبول دارم.» بعد گفت: «نگاه کن آقای آسید یوسف! من تو را هم عادل و باتقوا و مجتهد می دانم. به هر که می خواهی پول بده اما با دو شرط؛ یکی این که درس بخواند و یکی هم این که متدین باشد. هر قدر به طلبه بدهی قبول دارم اگر درس بخواند و متدین باشد. مبلغی تعیین نمی کنم. هر قدر مقدار نیازش باشد بدهی قبول دارم.» خیلی خوشحال شد و سه نامه از جیبش در آورد. گفت: «تا به حال هر کس از تقلید از من پرسیده جواب نداده ام اما این سه نامه را دلم می خواهد جواب دهم. چطور جواب دهم؟» پدرم به او گفت: «بگو آن کسی که صلاحیت دارد می گوید بر تقلید سید (آقای حکیم) باقی باشید. اسم نمی خواهد بیاوری. من الان به شما می گویم که بر تقلید باقی باشند. اما اسم نیاور. بگو کسی که صلاحیت دارد می گوید.» سید یوسف خیلی خوشحال شد. چون برایش عقده شده بود که جواب این ها را چه کار کند. بعد پدرم گفت: «آسید یوسف! تو یکی از بهترین شاگردهای من بودی. استعدادت زیاد است. مطالعاتت را بیشتر بکن. کار کن و بگذار تقلید آینده عراق با شما باشد. چون تو آدم باتقوایی هستی و عملکردت تا به حال خوب بوده. این کار را بکن. خودت را از مطالعات دور نکن. درس بگو. مطالعاتت را زیاد کن. کاری کن که آینده تقلید عراق با تو باشد. چون باتقوایی موجب آبروی تشیع هستی.» من بقچه را برداشتم. پسرش بیرون ایستاده بود. دفتر و بقچه را دست پسر دادم. بعد بنا شد آسید یوسف برای پرداخت شهریه دو شرط علم و تقوا را بگذارد. بعد هم حسابی پول برایش می آمد. همه مردم عراق می خواستند از او تقلید کنند. چون به آقای حکیم خیلی علاقه داشتند. ضمن این که خودش هم مظهر تقوا و عدالت بود. خیلی انسان مهذبی بود. وجوهات برایش زیاد می آمد. او هم با همان دو شرط شهریه می داد و کمک می کرد.
آشنایی مرحوم ابوی شما با حضرت امام چگونه شکل گرفت؟
پدرم فرمود: «حاج آقا روح الله 24 سالش بود که سفری به نجف آمد. به منزل آقای آشیخ نصرالله خلخالی رفت. وقتی نشستم دیدم او هم تیپ من است.» امام به من می گفتند: «خیلی وقت ها به رختخواب که می رفتم در می زدند و می گفتند آقای میرزا [پدر من] آمده است. زود سماور را روشن می کردیم و می نشستیم به بحث کردن.» پدرم خیلی به حضرت امام علاقه داشت. هم به تقوای امام و هم به علمش. بعد از فوت آقای بروجردی از پدرم پرسیدم: «الان چه کسی در قم است؟» گفت: «حاج آقا روح الله. او باتقوا و فقیه و اصولی و فیلسوف و جامع است.» پدرم خیلی ایشان را قبول داشت. آشنایی هم از آن جا شروع شد.
پدرم حدود پنجاه سال پیش زمان آقای بروجردی یک سفر آمد ایران. از ایشان خواسته بودند که قم بماند. آقای بروجردی هم فرمودند: «شما قم بمانید!» حتی می خواست خانه کرایه کند که ما برویم. پدرم به منزل امام رفت. می خواست درس شروع کند. یک روز فشار خونش رفت بالا. گفت: «حالا که بناست بمیرم می روم نجف بمیرم.» بدون خداحافظی با آقای بروجردی سوار ماشین شده و رفته بود تهران و بعد هم نجف.» وقتی امام تازه از زندان آزاد شده بود من آمدم ایران. با این که خیلی جوان بودم ایشان آمد دیدن من. بعد این ماجرا را برای من تعریف کرد و گفت: «ایشان بنا بود این جا بماند اما فشارش که رفت بالا منصرف شد.»
آیا ایشان در مبارزات هم فعال بودند؟
امام نهضت را شروع کرد. ساواک در نجف در بعضی آخوندها نفوذ داشت. شروع کرده بودند به گفتن این که او سواد ندارد و از این حرف ها. یادم می آید در یک جلسه منزل ما پر از جمعیت بود. خیلی از فضلای نجف آمده بودند. آن جا پدرم گفت: «آقای حاج آقا روح الله خمینی حداقل صد شاگرد مجتهد دارد.» نجفی ها که این را شنیدند به قدری دولت ایران با ما بد برخورد کرد که حتی حاضر نشدند گذرنامه پدرم را تمدید کنند. عراق هم این طور بود که اگر گذرنامه را تمدید نمی کردند اقامت هم تمدید نمی شد. ما گیر کردیم چه کنیم. یک فامیل در بغداد داشتیم که با دولت ارتباط داشت. رفت ماجرا را به آن ها گفت. گفت: «این که اقامتش را تمدید نکرده اید از مراجع بزرگ است. بعد هم می دانید برای چه گذرنامه اش تمدید نمی شود؟ چون با آقای خمینی است.» خلاصه اقامت را برخلاف مقررات خودشان تمدید کردند. لهذا پدر من مبغوض بود. از آن طرف برادرم آقا کاظم که رهبر حزب ملل اسلام و در زندان بود و اسحه داشتند به اعدام محکوم شد. اما تمام روحانیت اعتراض کردند. اصلا مرحوم آقای حکیم سفیر ایران را از بغداد خواست. گفت: «نباید او اعدام بشود.» مرحوم آیت الله آسید محمود شاهرودی به آیت الله کفایی در مشهد تلگراف کرد که «از شاه بخواهید این نباید اعدام شود.» آقای میلانی به شاه نامه نوشت. مرحوم آیت الله آسید احمد خوانساری هم کاری کرد. یک اقدام عمومی شد. همه اقدام کردند. حاج میرزا احمد کفایی زمانی آمده بود نجف. گفت: «من رفتم پیش شاه در ملک آباد مشهد. تلگراف آیت الله شاهرودی را به او انتقال دادم. گفت: کیست که این قدر همه برایش اعتراض کرده اند؟ گفتم خوب شد اعلیحضرت از من سوال کرد که این کیست. بعد گفتم جدش آسید ابوالحسن اصفهانی است که استقلال آذربایجان ما مرهون فوت اوست.» می دانید که پیشه وری و دیگران می خواستند آذربایجان را از ایران جدا کنند. داشت اعلام کمونیستی می شد. آسید ابوالحسن که فوت کرد تمام مردم هجوم آوردند. خود پیشه وری در مجلس ختم چای می داد. روس ها هم دستگاهشان را جمع کردند. لذا آقای هاشمی رفسنجانی در خطبه جمعه گفت: «مراجع ما هم حیاتشان رحمت است برای مردم هم فوتشان. مرحوم آسید ابوالحسن اصفهانی که فوت کرد موجب استقلال و حفظ آذربایجان شد. و الا آذربایجان از دست ما رفته بود. چون آن ها دولت تشکیل داده بودند. ایشان که فوت کرد دیدند پیشه وری دارد در مجلس ختم چای می دهد. روس ها دستگاهشان را جمع کردند و رفتند.» مرحوم آسید ابوالحسن حتی فوتش هم برای ایران موثر شد.
به هر حال امام که نهضت را شروع کرد در نجف دودستگی بود. یک دسته ای متاسفانه با شاه ارتباطاتی داشتند و خرابکاری می کردند. پدر من عامل خوبی برای معرفی امام بود. چون آن ها خیلی سعی داشتند امام را کوچک معرفی کنند و بگویند سواد ندارد. پدر من علنا می گفت: «امروز ملا حاج آقا روح الله است. حاج آقا روح الله اقلاً صد شاگرد مجتهد دارد.» او حرفی که می زد همه قبول می کردند. چون کسی نبود که علمیت او را قبول نداشته باشد. پدر من در حوزه نجف خیلی سبب معرفی امام شد. به همین جهت ساواک و شاه خیلی از او ناراحت بودند.
برای شما هم مشکلاتی پیش آمد؟
یک سفر آمدم این جا که ممنوع الخروج شدم. خیلی تلاش کردیم تا به زور ممنوع الخروجی را برداشتند. خیلی از ما عصبانی بودند. تا این که امام به ترکیه و عراق تبعید شد. جریان آمدن عراق هم خیلی جالب است. حاج آقا مصطفی گفت: «یک دفعه ما را سوار هواپیما کردند. نگفتند کجا می رویم. آمدیم در فرودگاه بغداد. گفتند: این جا بغداد است. خداحافظ شما. نه یک قران در جیب من بود نه یک قران در جیب امام. تاکسی گرفتیم گفتیم ما را ببرید دم صحن حضرت امام موسی ابن جعفرعلیه السلام . ما را آورد آن جا. پول نداشتیم. ساعتم را دادم به راننده گفتم: این پیشت باشد، الان برایت پول می آورم. امام رفت حرم. من در صحن گشتم آقایی را دیدم گفتم: یک دینار به من بده. بعد حرف می زنیم. فعلا یک دینار بده. گرفتم یک دینار را و به تاکسی دادم. ساعتم را گرفتم. کنار صحن کاظمین یک مسافرخانه ای بود. امام به آن جا رفت. بعد تلفن کردیم نجف به آشیخ نصرالله خلخالی و بعد سیل جمعیت و طلبه ها آمدند.» برادر بزرگم آقای آیت الله آسید مهدی بجنوردی الان حدود هشتاد سال دارد. از فقهای امروز و مانند پدرم تارک دنیاست. حاضر نیست رساله بنویسد. خیلی ملاست. امام هم خیلی قبولش داشت و مکرر به من می گفت: «چرا ایشان به قم نمی رود تا از او استفاده کنند.» اما حالت انزوا دارد و در خانه درس می گوید. خیلی نوشته جات دارد. الان در تهران است. از طرف پدرم با همین برادر بزرگم رفتیم خدمت امام. ایشان دو شب کاظمین بود. بعد به سامرا رفتند و زیارت کردند. بعد آمدند کربلا. کربلا استقبال خیلی مهمی شده بود. آسید محمد شیرازی و دیگران خیلی تلاش کردند. ایشان در صحن سید الشهدا نماز می خواند. به جای او امام به نماز ایستاد. آن دو سه شبی که امام کربلا بود تقریباً تمام صحن با ایشان نماز می خواند. خود آسید محمد شیرازی هم پشت سر ایشان بود. بنا شد این ها بیایند نجف. از نجف تا کربلا چهارده فرسخ است. آن جا در نیمه راه یک مکانی است که عرب ها به آن خان النص می گویند. یعنی نصفه راه. ما از طرف پدرمان با برادرم و دیگران، در سه چهار ماشین رفتیم خان النص. بعد دیدیم امام آمد. آسید محمد شیرازی جلو نشسته بود. امام و حاج آقا مصطفی هم پیش هم بودند. یک توقفی کردند و سلام و احوالپرسی کردیم و رفت و ما هم دنبالشان رفتیم. امام یکسره رفت حرم مشرف شد. ساواک رودست خورد. عرب ها ریخته بودند دوروبر امام و دست ایشان را بوس می کردند. امام شب دست هایش درد می کرد. با چه تشریفاتی امام رفت حرم.
و نقشه شاه وساواک هم نقش بر آب شد؟
بله. در گزارش هایش هست که گفته بود فقط روحانیت نیست. تمام مردم استقبال عظیمی از ایشان کردند. خیلی دست پاچه شدند. خیال کردند امام را می فرستند نجف و مستهلک می شود. دیدند نه، آمد نجف و تمام عرب ها و مردم و عوام استقبال می کنند. طلبه ها هم همان طور. شب با پدرم رفتیم دیدن امام. همان جا پدرم به امام گفت: «فردا درس شروع کن. همین فردا که می گویم درس را شروع بکن.» چون چو انداخته بودند که ایشان سواد ندارد. گفت درس شروع کند که نمایش دهد کیست. امام البته پس فردا شروع کرد. چون دید و بازدید بود. درس که شروع کرد من هم از همان اول تا آخر رفتم. چهارده سال به درس ایشان رفتم. امام که درس شروع کرد خیلی درسش گرفت. درس امام همین کتاب بیع و این ها بود که چاپ شده. همه اش حرف های تازه و حمله و اشکال به شیخ انصاری و میرزای نایینی و همین هایی بود که نجفی ها می پرستیدند. درسش خیلی رونق گرفت. نقشه آن ها روی آب رفت. به خیال خودشان ایشان را می فرستند نجف و مستهلک می شود که عکس شد. یک مرتبه صد پله بالاتر آمد. درسش گرفت. امام هر شب به حرم می آمد. مراجع نجف مثلا هر ده روز می رفتند حرم. پدرم از آن دسته ای بود که هر روز عصر می رفت حرم. بعد از این که درس تمام می شد برای مغرب می رفت که نماز جماعت بخواند. امام همیشه سه ساعت بعد از غروب می رفت. به قدری آمدنش منظم بود که می توانستید ساعتتان را با آمدن ایشان به حرم درست بکنید. باور کنید می شد آدم ساعتش را درست بکند. حتی بعضی شب ها باران و طوفان بود اما امام سه ساعت بعد از مغرب در حرم بود. هر شب در تمام این مدت. ساواک به قدری پشیمان شده بود که چرا این را فرستادند این جا. دیدند آقای خمینی صدبرابر بالاتر آمد. هم در عوام هم در طلبه ها و هم در دنیا. چون نجف بین المللی است و از همه جا به آن جا می روند. در این بین آقای حکیم فوت کرد. همه افغانستان مقلد ایشان شدند. یعنی اگر ایشان قم بود شاید این طور نمی شد. چون در افغانستان مقیدند از نجف تقلید کنند. بعد هم برای امام کار شده بود. افغانستان و پاکستان از ایشان تقلید کردند. فقط ایران نبود.. این ها همه از برکات این بود که ایشان در نجف بو د.
قدری در مورد آثار و تالیفات پدرتان بفرمایید!
ایشان یک شرح بر اسفار دارد به نام «قولنا فی الحکمه». این جزء همان نوشته جاتی است که الان در نجف است. دوازده جلد «القواعد الفقهیه» دارد که الان هفت جلدش چاپ شده و پنج جلدش در نجف است. بحثهای متفرقه فقهی هم در پنج جلد دارد که آن هم الان در نجف است. یک سری بحث ها حالت آیات الاحکام پیرامون بعضی آیات قرآن جمع آوری کرده. آن هم الان در نجف است. این ها را می دانم که آن جاست اما الان افسوس می خوریم که الان در دسترس نیست. پدر من با این که در نجف به طلبه ها شهریه عمومی می داد یک قران برای ما ارث نگذاشت. جالب است کسی فوت کند و اصلا برای بچه هایش ارث نگذارد. این خانه ای هم که در آن نشسته ایم وقفی بود که پدرم متولی اش بود و بعد از فوتش من متولی شدم. یعنی هم امام به من گفت شما متولی هستید هم آقای خویی.
این را بگویم که اواخر سال 46 پدرم به من اجازه اجتهاد داد. آن وقت شاگرد سه نفر بودم؛ پدرم، امام و آقای خویی. شانزده سال درس فقه و اصول پدرم رفتم، چهارده سال فقه امام و دوازده سال درس آقای خویی. این اجازه اجتهادم را بردم پیش آقای خویی. ایشان نگاه کرد. چون اجازه اجتهاد عربی بود نوشت: «ما افاده سید الاساطین سماحه آیت الله الحجه الکبیر السید البجنوردی اُاَیده و اُوَقع.» زیر اجازه اجتهاد پدرم به من نوشت. چون من همیشه از آن افرادی بودم که وقتی ایشان بیرون می آمد اشکال می کردم. یادم می آید گفت: «شما با نظرتان می خواهید رای مرا عوض کنید؟» گفتم: «مگر رای شما قرآن است؟» آقای خویی می خندید. خیلی به من علاقه داشت. پیش امام هم بردم. امام هم نوشت: آنچه حضرت آیت الله العظمی بجنوردی مرقوم فرموده اند راجع به فرزند گرامیشان مورد تایید اینجانب است. اجازه اجتهاد این سه را در سال 1346 گرفتم. این هم جزء همان چیزهایی است که در آن جا مانده.
قواعد الفقهیه را چاپ کردید؟آیا اثر منتشرشده دیگری هم دارند؟
بله. در ایران چاپ کردیم که مکرر چاپ شد. یک دوره اصول هم ایشان نوشت به نام منتهی الاصول. خیلی جالب است. این را هم چاپ کردیم که در آن نوعا به مبانی میرزای نایینی و آقا ضیا حمله و آن را رد می کند. خیلی هم قلم عربی اش روان و گویاست. حاشیه استدلالی هم بر عروه دارد که چاپ شده. اما متاسفیم که خیلی از این ها چاپ نشده و آن جاست. اگر می آمد خیلی خوب بود. پنج جلد القواعد الفقهیه است. دو جلد شرح حاشیه بر اسفار است که خیلی عالی است. به من سفارش کرد بعد از مردن من آن را چاپ کنید. در حال حیات من چاپ نکنید. چون نجف ضدفلسفه بودند. متاسفانه آن جا مانده. خیلی از این نوشته های جالب هست. بحث های متفرقه فقهی که می توانیم در دو جلد چاپش کنیم. مثل بحث لباس مشکوک.
بعضی از بزرگان به پیشکسوتان گرایش تحصیلی و علمی داشته اند. سبک فکری و تعلق خاطر علمی ایشان به چه شخصیت هایی نزدیک بود؟ از کدام یک از بزرگان الگو می گرفت؟
در اصول میرزای نایینی و آقا ضیاء اراکی و تا حدودی هم آخوند. در فقه هم آقای آسید ابوالحسن و شیخ انصاری. اما خودش هم خیلی متفردات داشت. یعنی صاحب سبک بود. خیلی دنباله رو نبود. این حالت را نداشت.
با توجه به فراز و فرودهای حوزه نجف و قم چه عاملی را در پرورش شخصیت های بزرگی مثل پدر شما و حضرت امام در حوزه مؤثر می دانید که امروز وجود ندارد؟
یکی مسئله حاکمیت تقوا بود. یعنی واقعا به عنوان یتقربون الی الله درس می خواندند. نه این که بخواهند مرجع شوند و عنوان داشته باشند. بنده کاملا لمس می کردم. هم پدرم هم امام هم مرحوم آقای حکیم و هم مرحوم آقای شاهرودی. اصلا درس خواندن را به هدف تکامل و قرب الی الله می دانستند. این خیلی موثر است که هدف تقرب به ذات باری تعالی باشد. «لیس العلم به کثره التعلم بل هو نور یقذفه الله فی قلب من یشا / علم به کثرت یادگیری نیست بلکه نوری است که خداوند در قلب آنکه بخواهد هدایت کند می افکند.» وقتی هدف فرد از علم و تحصیل تقرب به خدا باشد، خداوند افاضه می کند. به قول حاج ملا هادی سبزواری: «و الحق اَن فاضَ مِن القُدسِ الصُوَر / و اِنّما اِعداده من الفِکَر». یعنی افاضه علم واقعا از طرف خداست. ما مُعِدات را درست می کنیم. علومی که می خوانیم فقط مُعِد است. آن که علم را به ما افاضه می کند خداست. وقتی تمام هدف فرد از درس خواندن تقرب الی الله و تکامل و رضای خدا باشد هم آراء خوبی دارد و هم خیلی رشد می کند. به خلاف این هایی که برای مشهوریت و دنیا و مرجعیت درس می خوانند که موفق نیستند. این مطلب را در پدرم دیدم در امام هم دیدم. چون با این ها خیلی نزدیک بودم. البته آقایان نجف مثل آیت الله حکیم، آیت الله شاهرودی و آقای خویی هم بودند. اما این دو را می توانم با اطمینان بگویم که هدف اصلی و اولی شان رضا و تقرب به خدا بود. این عامل سبب می شود که رشد کنند و آرا جدید و خوب داشته باشند. عزت را هم خدا می دهد. «و لله العزه و لرسوله و للمومنین». عزت را خدا می دهد. وقتی بنده یک قدم رفتم طرف خدا او ده قدم برای من می آید و عزت می آورد. شیخ انصاری مظهر تقوا بود. مظهر این بود که فقط برای خدا کار کند. الان کتاب هایش مکاسب و رسائل کهنه نمی شود. چون واقعا برای خدا این کتاب ها را نوشت. الان حرف های شیخ انصاری چه در اصول و چه در فقه زنده است. اما می خواهم بگویم این ها را از نزدیک لمس می کردم چون به درسشان می رفتم و با آن ها محشور بودم. مرحوم آیت الله حاج آقا مصطفی خمینی هم اگر می ماند یک آقای خمینی بود. یعنی تمام همان استعدادها و فعلیت های علومی که امام داشت را داشت. استعداد سرشار و حافظه عجیب غریبی داشت. شهادت ایشان ضربه بزرگی بود. واقعا شهید شد. چون صبح که پزشک متخصص آوردم بالای سر جنازه نگاه کرد گفت: «سید! این مسموم است.» تصریح کرد. او هم در سن 48سالگی جوانمرگ شد. حاج احمد آقا هم در همین سن از دنیا رفت. عجیب است این دو برادر در یک سن رفتند. آن ها هم فهمیدند و حاج آقا مصطفی را شهید کردند که به خیال خودشان امام را از پا بیندازند. هدف آن ها این بود. چون امام عاشق حاج آقا مصطفی بود. آن ها خیال کردند حاج آقا مصطفی که شهید بشود امام از کار می افتد. لکن امام بعد از دو سه روز گفت: فوت آقا مصطفی از الطاف خفیه بود. درس را شروع کنید. هیچ عکس العمل نشان نداد. ساواک و این ها دیدند آقای خمینی باز همان آدم است و عوض نشده. هدفشان این بود که این صدا را خاموش بکنند. این هم ببینید برای تقواست.
مختصری هم از مقامات معنوی، توسل، تهجد و عبادات پدر بزرگوارتان بفرمایید!
من فرزند آخر هستم. به من خیلی علاقه داشت. من پیش ایشان می خوابیدم. دو ساعت قبل از اذان صبح چه تابستان چه زمستان وضو می گرفت و نماز شب می خواند. بعد دو جزء قرآن می خواند. ایشان حافظ کل قرآن بود. اما از روی قرآن می خواند. به من هم توصیه کرد: «اگر یک وقتی حافظ شدی قرآن را از حفظ نخوان؛ از روی قرآن بخوان! نگاه کن به قرآن.» ایشان هم همین کار را می کرد. بعد از قرآن، نافله صبح را می خواند و بعد هم نماز صبح. تعقیبات نماز صبح که تمام می شد زیارت عاشورا را با صد لعن و صد سلام می خواند. مقید بود. در تمام این مدت ندیدم یک روز ترک بکند. این را به من هم تاکید کرد. گفت: «باباجان دو چیز را به تو تاکید می کنم. یکی نماز شب را فراموش نکن. یکی زیارت عاشورا را.»
کد خبر: 139324301107
1393/2/4
آخرین مطالب 1392/7/18:
رويكردهاي جديد فقه شيعه در حوزه زنان / حضرت آیت الله صانعی
1392/5/30:
به مناسبت 13 شوال سالروز رحلت آیت الله العظمی بروجردی؛
/
آيت الله العظمي بروجردي (ره) و ارجاع نامه و كتاب دانشمند مسيحي به آيت الله العظمي صافي
1392/3/19:
موسوی بجنوردی:
/
خودخواهی و قدرت طلبی گرفتارمان کرده، نمی توانیم سند علی(ع) را اجرا کنیم
|